تو قاصدکی روی هوا در صحرایی که بی انتهاست
پاهایم در آرزوی رسیدن گرم ِِ دویدن
به آسمان نگاه می کنم : خدایا باد را نگه دار
باد می رود باد می خندد . قاصدک من روی دست هایش زیر آفتاب ، طلایی و درخشان
به آسمان نگاه می کنم ؛ هوا تاریک ست ، آبی نیست
آب تیز می رود. من ترس برم می دارد
مثل آن روز وقتی که توی آن اتاقک کوچک ِِ چرخ و فلک
، آن بالا ، میان زمین و آسمان معلق بودیم
چه فرق می کند نشسته باشی یا در حال ِِ دو ،
وقتی هیچ چیز در اختیارت نیست ، همه چیز ترسناک می شود .
بغض می کنم تو ایستاده ای مرا نگاه می کنی
باز تو لبخند می زنی و باز من می ترسم
حرف نمی زنی ، پیش نمی آیی ،فقط نگاه می کنی
نگاه ِِ تو بغض کرده است نگاه تو فریاد می زند
بلند شو ، نترس ، نترس وقت گریه نیست
من می دوم تو آرام آن دورتر کنارم ایستاده ای
که هر چه می دویدم او آن بالا ایستاده بود
هر جا می روم هستی گرچه از دست ِِ تمنایم دور